امان از غفلت...

مـردی با خودش زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن... بلبلی شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید!
فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید... اما مرد گوش نکرد!
به اطراف خود نگاه کرد و گفت :خدایا بگذار تو را ببینم... ستاره ای درخشید اما مرد ندید!
مرد فریاد کشید یک معجزه به من نشان بده نوزادی متولد شد... اما او همچنان توجهی نکرد!
پس مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا مرا لمس کن تا بدانم اینجا حضور داری!
در همین زمان خداوند پایین آمد و انگشتان مرد را لمس کرد
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد . . . امـــان از غفلـــت

افسران - امــــان از غفلـــت...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: صفحه اصلی

تاريخ : سه شنبه 16 ارديبهشت 1393 | 19:8 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.